امشب چه شبی بود...
با بروبچ ماما و بچه های سرایدارمون آتیشی به پا کردیم که دودش به چشم همه مون رفت!
۲ عدد لاستیک ناقابل و چند لیتری نفت...
خوش گذشت، ولی فردا باید با صورت حاجی فیروز و بوی ذغال مریض ببینم!
حیف که ترقه و فشفشه نداشتیم!
اونقدر امشب زردی و سرخی مبادله کردیم که دیگه حال نوشتن از عشق ندارم!
پس تا فردا شب یه انشای خوب درباره عشق بنویسید تا بهتون نمره بدم!
شب بخیر...