۹۰

سلام

زمان تحویل سال ۸۸ تو سنگان کشیک بودم ... تک و تنها

سال ۸۹ خونه بودم...سال عجیبی بود...چه اتفاقاتی برام افتاد...از این اتفاقات کلی خوشحال شدم...اما بعد فهمیدم به صلاحم نبوده...

دیشب دعا کردم خدا به همه اون چیزی که حق و صلاحشون هست بده...نه اونی که خودشون میخوان

برای خودم دعا کردم که نفرت از همه مردم رو از دلم بیرون کنه...و هر چیزی که بده راضیم...چون تا حالا هرچی داده از سرم زیاد بوده...

زمان تحویل سال ۹۱ - اگه زنده باشم - کجا خواهم بود؟؟؟

زیاد فرقی نمیکنه...چون خدا همه جا هست...

سکوت

 
وقتی گوش شنوا نیست
حرف تازه ای ندارم
سر عاشقی نمونده
که به صحرا بگذارم
 
شور شاعرانه ای نیست
غزل و ترانه ای نیست
به لب آینه حتی
حرف عاشقانه ای نیست

هر کسی می پرسد ازمن
در چه حالی در چه کاری
تو که اهل روزگاری
خبر تازه چه داری
می بینن اما می پرسن
چه سوال خنده داری 


چی بگم وقتی که هیچکس
منُ از من نمی فهمه
حرفای نگفتنی رو
جز به گفتن نمی فهمه
 

غم آدم دیدنی نیست
قصه ی شنیدنی نیست
بعضی حرفا رو باید دید
بعضی حرفا گفتنی نیست

وقتی گوش شنوا نیست
شوق گفتن نمی مونه
وقتی جاده رو به هیچه
پای رفتن نمی مونه
 

خبر تازه چه دارم
خبر تازه چه داری
تو چرا باید بپرسی
تو که اهل روزگاری
می بینی اما می پرسی
چه سوال خنده داری

وقتی گوش شنوا نیست
حرف تازه ای ندارم
سر عاشقی نمونده
که به صحرا بگذرم

یه براده آهن.

سلام

بعد از چند ماه احساس میکنم که از تو پیله ام دراومدم...داشتم خفه میشدم!

چقدر من ساده ام...همه رو مثل خودم یک رو میدیدم...

ولی حالا دارم یاد میگیرم که واقع بین باشم...

 

همه ما وقتی که یه آدم معمولی هستیم از آدمای قدرتمند زورگو انتقاد میکنیم و ادعا میکنیم که اگه من جای این بودم چنین و چنان میکردم...مدینه فاضله میساختم...

اما افسوس که ما آدما که فکر میکنیم یه آهنربای قوی هستیم و میتونیم همه چیز رو تحت تاثیر قرار بدیم، بعد از مدتی مثل یه ذره آهن تحت تاثیر میدان مغناطیسی اطرافمون قرار میگیریم و کاملا" هم جهت با میدان میشیم...

بعد از مدتی دقیقا" همون کارهایی که اون آدم زورگو انجام میداد انجام میدیم...حتی خیلی بدتر از اون...و سطح عملکردمون اینقدر افت میکنه که نهایتا" به زیر صفر میرسه... 


اما تحت تاثیر میدان مغناطیسی اطرافمون یاد گرفتیم که حتی در این شرایط هم حق به جانب باشیم و سرمونُ بالا بگیریم و بگیم: 


 

من آنم که رستم بُود پهلوان...!

 

یک دو سه.

یک دو سه... شروع میکنم...

یه شروع دوباره...

برای یک شروع دوباره باید یه خونه تکونی حسابی راه بندازم...

 

باید خیلی از خاطرات تلخ و شیرین رو از ذهنم دور بریزم...

و دوباره متولد بشم...

شاید این اتفاقات همگی امتحان بوده...